عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



Nمن خیلی با احساسم ولی یادت نره تنفرم ی حسه N

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نارملا و آدرس narmela011.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content


آمار مطالب

:: کل مطالب : 76
:: کل نظرات : 8

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

دﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻨﺪ...

ﭘﺪﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ، ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻪ!
ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟّﻪِ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﯽ ﺷﻪ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝِ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ.
ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﺵ
ﮔﻠﯽ ﻣﯿﺸﻪ!
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻟﮑّﻪ ﺍﯼ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ ﺷﺐ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍب ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﻭﻥ ﻟﮑّﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ... ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏِ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ
ﻣﺎﺩﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﺸﻮﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﻟﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﻨﻪ!
ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ ﺯﻧﮓِ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﺘﻮﺟّﻪ ﻣﯿﺸﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺱ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﻭ ﯾﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﺪﻩ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﭘﻮﺩﺭ ﺷﺴﺘﺸﻮﯼ ﭘﺮﺳﯿﻞ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﻨﻨﺪﮔﯽ فرﺍﻭﺍﻥ ﻟﮑﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺭﺩﯼ ﺍﺯ ﻟﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯿﻤﻮﻧﻪ "
ﺷﺴﺘﺸﻮ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﺮﺳﯿﻞ" ...
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﮔﻪ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﯾﻨﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ نمیزارم

تومان


سرگیجه
سه شنبه 27 تير 1396 ساعت 18:12 | بازدید : 50 | نوشته ‌شده به دست نارملا خانم | ( نظرات )

مدير به منشي ميگه براي يه هفته بايد بريم مسافرت کارهات رو روبراه کن

 

منشي زنگ ميزنه به شوهرش ميگه: من بايد با رئيسم برم سفر کاري, کارهات رو روبراه کن

 

شوهره زنگ ميزنه به دوست دخترش, ميگه: زنم يه هفته ميره ماموريت کارهات رو روبراه کن

 

معشوقه هم که تدريس خصوصي ميکرده به شاگرد کوچولوش زنگ ميزنه ميگه: من تمام هفته مشغولم نميتونم بيام

 

پسره زنگ ميزه به پدر بزرگش ميگه: معلمم يه هفته کامل نمياد, بيا هر روز بزنيم بيرون و هوايي عوض کنيم

 

پدر بزرگ که اتفاقا همون مدير شرکت هست به منشي زنگ ميزنه ميگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده

 

منشي زنگ ميزنه به شوهرش و ميگه: ماموريت کنسل شد من دارم ميام خونه

 

شوهر زنگ ميزنه به معشوقه اش ميگه: زنم مسافرتش لغو شد نيا که متاسفانه نميتونم ببينمت

 

معشوقه زنگ ميزنه به شاگردش ميگه: کارم عقب افتاد و اين هفته بيکارم پس دارم ميام که بريم سر درس و مشق

 

پسر زنگ ميزنه به پدر بزرگش و ميگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و مياد

 

 مدير هم دوباره گوشي رو ور ميداره و زنگ ميزنه به منشي و ميگه برنامه عوض شد حاضر شو که بريم مسافرت . 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چشمک
سه شنبه 27 تير 1396 ساعت 15:1 | بازدید : 55 | نوشته ‌شده به دست نارملا خانم | ( نظرات )

 

از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد. طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود. خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود. دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم. به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود. می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم جلوى والدین و صاحب خانه. حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتن عجب دختر پررویی! توی دوراهی عجیبی مانده بودم. دیگه طاقتم تمام شده بود. دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم؟ برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم، به به! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود! :D


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پریشانم...
سه شنبه 27 تير 1396 ساعت 13:57 | بازدید : 50 | نوشته ‌شده به دست نارملا خانم | ( نظرات )

یکي را دوست ميدارم ولي او باور ندارد !

يکي را دوست ميدارم همان کسي که شب و روز به يادش هستم

و لحظات سرد زندگي را با گرما ي عشق او مي گذرانم !

کسي را دوست ميدارم که ميدانم هيچ گاه به او نخواهم رسيد

و هيچ گاه نميتوانم دستانش را بفشارم

يکي را دوست ميدارم بيشتر از هر کسي ,

همان کسي که مرا اسير قلبش کرد

يکي را دوست ميدارم که ميدانم او ديگر برايم يکي نيست

او برايم يک دنياست يکي را براي هميشه دوست ميدارم کسي که هرگز باور نکرد عشق مرا ,

کسي که هرگز اشکهايم را نديد و نديد که چگونه از غم دوري و دلتنگي اش پريشانم ...


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
اندکی سکوت
سه شنبه 27 تير 1396 ساعت 13:52 | بازدید : 68 | نوشته ‌شده به دست نارملا خانم | ( نظرات )

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان

نه به دستی ظرفی را چرک میکنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانعند

و اندکی سکوت ....


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
شروعی دوباره
یک شنبه 25 تير 1396 ساعت 19:35 | بازدید : 46 | نوشته ‌شده به دست نارملا خانم | ( نظرات )

در گذر گاه زمان

خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی

خود میگذرند

عشق ها میمیرند

رنگ ها رنگ دگر میگیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ دست تلخ

دست ناخورده به جا میمانند...


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
سه سال گذشت
یک شنبه 25 تير 1396 ساعت 18:30 | بازدید : 48 | نوشته ‌شده به دست نارملا خانم | ( نظرات )

شاید تنها ۱۵سالم بود که وارد این وبلاگ شدم

وقتی بر میگردم به عقب میبینم خیلی چیزا عوض شده

خیلی آدما دیگه تو زندگیم نیستن

چقد بچه بودم 

چقد خام بودم

چقد ساده بودم

گاهی فکرم پر میکشه 

به گذشته دلم خیلی میگیره

از یه طرفی هم از تجربه ها خوشحالم

هرچند که خیلی تلخ بودن

ادما از خودی ترین ها ضربه میخورن

درست از همونایی که اصلا انتضارشو ندارن

به هرحال چه خوب چه بد گذشت 

و من قویتر شدم

همچنین عاقل تر...

سه سال گذشت و من درس های زیادی

ازین سه سال گرفتم

والان میدونم  که باید تمام تصمیاتم ومنطقی بگیرم 

نه احساسی

این سه سال بهم یاد داد زندگی

جای تلاش و کوششِ

جایی برای غم ها نیست

تو زندگی باید شاد بود

تا بتونیم با مشکلات بجنگیم

نبایدباهیچ مسئله ای کنار بیایم 

باید جرئت اینو داشته باشیم که حلش کنیم

ضعیف بودن تو زندگی معنایی نداره

چون نمیشه به هیشکی تکیه

امیدمون و هیچوقت به اون بالایی از دست ندیم 

چون خیلی جاها که انتظارشو نداریم یکهو همه چیو زیرو رو میکنه

از گذشته فقط باید درس گرفت و جایی برای افسوس نیست 

نگران اینده هم نباید بود چون آدم از یه دقیقه بعد خودش خبر نداره

باید تو حال زندگی کرد 

جوری که وقتی گذشت افسوسشو نخوری

و جوری که آیندتو بسازه

من الان ۱۸سالمه 

یه ۱۸ساله با تجربه منطقی!

در طی زمان خیلی چیزا عوض میشن

ولی خاطره ها همچنان دست نخورده باقی میمونن...

 

 

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ودر آخر تنها خاطره ای خواهد ماند و بس...
سه شنبه 6 تير 1396 ساعت 17:40 | بازدید : 293 | نوشته ‌شده به دست نارملا خانم | ( نظرات )

گاهی اوقات پیش میاد

که دلت میگه بنویس اما 

مغزت فرمان نمیده 

پرحرفیا ولی وقتی

میخوای بنویسی

انگاری هیچی واسه 

گفتن نداری

فقط دلت میخواد

بری

بری یجای دور

یه جای خلوت 

تو یه دنیای دیگه...

گاهی دل ادم یه چیزایی 

از ادم میخواد یسری

خواسته های کوچیک 

مثل قدم زدن رو ماسه ها 

گوش کردن به امواج دریا 

نشستن رو نیمکت پارک 

گوش کردن خش خش برگ ها

که زیر پای آبرا خرد میشن

یا نوشیدن یه فنجون نوشیدنی گرم 

پشت شیشه هاای کافه 

که بارون محکم خودشو میکوبونو بهشون

خواسته های من کوچیکن

و چقد زیبا و خواستنی ان این

خواسته های کوچیک


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3